یه روز یه دانشمند یه آزمایش جالب انجام
داد... اون یه آكواریم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت كرد.
تو
یه قسمت یه ماهی بزرگ انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی كوچیكتر كه غذای مورد علاقه ی
ماهی بزرگتر بود.
ماهی كوچیكه
تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی
داد...! ماهی بزرگه برای
خوردن ماهی كوچیكه بارها و بارها به طرفش حمله می كرد ، اما
هر بار به یه دیوار
نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای كه اونو از غذای
مورد علاقش جدا می كرد.
بالا
خره بعد از مدتی ماهی بزرگه از حمله به ماهی كوچیكه
منصرف شد.
اون باورش شده بود كه رفتن به اون طرف آكواریوم و خوردن ماهی كوچیكه
كار غیر ممكنیه.
بعد از مدتی دانشمند شیشه ی وسط آکواریوم رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز كرد اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی كوچیكه حمله نكرد.!
اون
هرگز قدم به سمت دیگر آكواریوم
نگذاشت.
میدونید چرا؟
علتش این بود که ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود. یه دیوار كه شكستنش از شكستن هر دیوار واقعی سخت تر بود.
اون
دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت. باورش به وجود دیوار. باورش به ناتوانی. باورش
به شکست .
نتیجه : ما هم اگه خوب توی اعتقادات و زندگیمون جستجو
كنیم، كلی دیوار شیشه ای پیدا می كنیم كه نتیجه ی مشاهدات و
تجربیاتمونه (که شاید هم این مشاهدات و تجربیات اشتباه باشند) و خیلی هاشون هم اون
بیرون نیستند و فقط تو ذهن خود ما وجود دارند .
بیاین از انتهای ظلمت روشنایی رو فریاد بزنیم
بیاین آدم بشیم